ایلیاایلیا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

قشنگترین پسر دنیا ایلیای عزیزم

تولد یک سالگیت

ایلیای عزیزم تو هر روز بزرگ و بزرگتر میشدی و خوشگل و خوشگلتر. تولد قشنگت داشت از راه می رسید و من تو ذهنم برنامه ریزی میکردم که تزئین خونه چه جور باشه کیکت چه جور باشه و... چند بار به بابات گفتم که بره به قنادی سفارش کیک خرسی بده من میخواستم خرس زرد پوو باشه ولی بابات رفته بود قنادی سفارش یه کیک خووووووووشگلتر رو داده بود کیک خرس مهربون کیک تولد یک سالگیت بود من خودم با دستام حروف انگلیسی درست کردم و نوشتم happy birthday to you Iliya من برای اون حروف خیلی خیلی زحمت کشیدم ولی انگار هیچکس نفهمید که من اونا رو درست کرده بودم. همه فکر میکردن که حاضریه. از بس که شانس ندارم:(((((((((((((((( ایلیای عزیزم من برات یه کادوی تولد تدارک دیده ب...
29 اسفند 1390

اولین راه رفتنات

ایلیا جونم تازه تازه میخواستی چند قدم برداری و راه بری  ولی از اونجایی که یه کم ترسو بودی زود مینشستی زمین. یکی از این روزا که تو فقط دو تا سه قدم میتونستی برداری خونه ما مهمون اومده بود و تو هم داشتی با راه رفتنای دو سه قدمی اونا رو شیفته ی خودت کرده بودی... یه هفته بعدش تو دیگه خسته شدی از قدمای آروم...اون دو سه قدم رو با سرعت میرفتی و می افتادی زمین و پا میشدی میخندیدی... ما هم میگفتیم که هنوز راه نرفته میخواد بدود. این مهمونا دوباره اومدن خونمون و تو رو دیدن که از یه هفته قبل پیشرفت خوبی داشتی و راه رفتن تبدیل به دویدن شده....اینا همش میگفتن تو رو خدا اسپند دود کنین ...ماشالله خیلی زرنگ و باهوشه ولی از قضا پیش مهمونا افتاد...
9 آبان 1390

سینه خیز رفتنات

ایلیا جونم از بین بچه هایی که تو عمرم دیده بودم فقط تو بودی که سینه خیز میرفتی.زیر تخت زیر میز زیر صندلی.... یه جوری سینه خیز میرفتی که سرت نمیخورد.خیلی جالب بود برا من و مامانی و مامانی جون.هنوز بلد نبودی راه بری. وقتی توپ هات میرفت زیر مبل و صندلی سینه خیز کنان میرفتی و می آوردی و به بازیت ادامه میدادی عجب پسر شیطونی هستی تو.قربونت برم من
7 مرداد 1390

ایلیا جون خوش اومدی

  سلام ایلیای ناز و خوشگل و جیگر من میخوام برات از روزی بگم که وجود نازنینت به جمعمون اضافه شد 15 مرداد 88 صبح خیلی زود بود.مامانتو بردیم بیمارستان. من اومدم تا دم اتاق زایمان.لباسای عمل رو به مامانیت پوشوندم و   رژلب مالیدم به لبای قشنگش و ازش عکس گرفتم و بوسش کردم و فرستادیم که بره اتاق عمل. من تو اتاق انتظار منتظرانه نشسته بودم و ثانیه ها رو میشمردم.هم خوشحال بودم هم نگران. ساعت 7:40 دقیقه صبح به دنیا اومدی ولی دکتر هنوز نیومده بود که بهمون خبر بده. با خودم میگفتم خدایا چرا نمیاد.چرا هیشکی نیست .ساعت 8:15 دقیقه دکتر اومد و گفت هردوتاشونم حالشون خوبه از خوشحالی اشک تو چشام حلقه زد مامان رو آوردن بخش .بابات و ...
3 مرداد 1390

اولین واکسن

  ایلیای نازم وقتی که  بابایی و تو و من رفتیم که واکسن بزنیم  مامانی نیومده بود که برات شیر بده از گشنگی داشتی بیقراری میکردی. مامان نباید از جاش تکون میخورد چون بخیه زده بود دکتر.ما هم مجبور بودیم که ببریمت واکسن وقتی واکسنتو  زدن یه جیغ محکم زدی. قربونت برم من که دردت گرفته بود خیلی دوست دارم ایلیای نازم. خاله فدات شه...
3 مرداد 1390

مهتاب...

  مهتاب... من آن رودم كه تنها آب دارم نگاهي خسته و بي تاب دارم من عشق نور دارم در دل اما  فقط تصويري از مهتاب دارم
3 مرداد 1390

با تو تکرار می شوم ...

  با تو شروع می کنم با تو به ناز می رسم با تو که دربرِ منی من به نیاز می رسم با تو شروع می کنم با تو تمام می شوم با تو به انتهای خود وصلِ مدام می شوم
3 مرداد 1390

سفر به ترکیه

  ایلیا جون مهر ماه سال 88 بود ما قرار شد بریم استانبول.دلم خیلی تنگ میشد برات .تصمیم گرفتم چندتا عکس ازت بگیرم تا هر روز اونجا نگات کنم. هر روز که عکستو میدیدیم کلی قربون صدقه ات میرفتیم و برات یه چیزی میخریدیم اگه بدونی که چقدر دوست دارم...........
3 مرداد 1390

عکس مورد علاقه ما بعد از اومدن از ترکیه

  ایلیا جونم ما بعد  از اینکه از ترکیه برگشتیم بدو بدو اومدیم خونه شما.آخه خیلی دلمون برات تنگ شده بود.تو هم تازه یاد گرفته بودی که هر کسی که برات ادا در میاورد میخندیدی.ما هم برت شکلک در میاوردیمو  این عکس رو ازت گرفتیم و یکی از خوشگلترین عکسات شد. ما عاشق این عکست هستیم ...
3 مرداد 1390